راه و بی راه (3)

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: شمال*

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۷ - ۴۰

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: راه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: بی‌راه

روایت «راه و بی راه» از قصه‌های اخلاقی است که شنونده یا خواننده را تشویق به برگزیدن راه درست می‌کند. اسامی‌ای که تاکنون بر روایت‌های مختلف این قصه در نقاط مختلف گذارده شده نشان می‌دهد که جملگی اسم معنی هستند: «خوبی و بدی»، «خیر و شر» «ابوالخیر و ابوالشر»، «رفیق خوب، رفیق بد»، «راه و بی‌راه»، «راه و نیمه‌راه» و... از این قبیل. در مقدمه‌هایی که بر این روایات نوشته‌ایم به برخی از نکات موجود در آنها اشاره‌ای کرده‌ایم. راه و بی‌راه روایت مردم شمال کشورمان است از این قصه که راه طریق درستی و راستی است و بی‌راه به خطا و ناثواب رفتن متن کامل روایت راه و بی‌راه را از کتاب «افسانه‌های شمال» نقل می‌کنیم

دو برادر بودند یکی «راه» و دیگری «بی‌راه». یک سفره نان «راه» برداشت و یک سفره نان هم «بی‌راه» و برای پیدا کردن کاری به اتفاق راه افتادند. رفتند و رفتند تا ظهر شد، «راه» گفت: سفره‌ات را باز کن تا ناهار بخوریم. بی‌راه جواب داد: بیا نان تو را برای ناهار و نان مرا برای شام بخوریم راه قبول کرد و سفره نانش را باز کرد خوردند و دوباره به راه افتادند. غروب شد. «راه» گفت: برادر گرسنه‌ام شده، سفره نانت را باز کن.بی‌راه اخم در هم کشید و گفت: نانم را نمی‌دهم مال خودم است «راه» از گرسنگی نتوانست همراه و همپای بی‌راه شود و در کنار جاده نشست. شب شد به آسیاب خرابه‌ای پناه برد. همین‌که خواست بخوابد، ناگهان گرگی، شیری و روباهی به آسیاب آمدند و مشغول صحبت شدند. روباه گفت: در خرابه‌ای موشی هست که صبح زود از سوراخش چهل دانه اشرفی بیرون می‌آورد و در آفتاب می‌چیند بعد به سوراخش می‌برد، اگر آن موقع کسی باشد که موش را بکشد، می تواند اشرفی‌ها را بردارد. ! شیر گفت: زمینی هست که در آن گنجی دفن است. اگر یک نفر آنجا برود می‌تواند گنج را پیدا کند و یک ساختمان بسازد. گرگ گفت: دختر حاکم مریض است دوایش هم مغز سگ سیاه چوپان است. نزدیک‌های صبح، روباه، شیر و گرگ از آسیاب بیرون جستند و راه هم راه افتاد. رفت و رفت و سر راهش موشی را دید که چهل دانه اشرفی در آفتاب چیده بود. یاد روباه افتاد با سنگی موش را کشت و اشرفی‌ها را برداشت و به راهش ادامه داد. در راه به چوپان و گله گوسفندش رسید که سگ سیاهی داشت یاد گرگ افتاد نزد چوپان رفت و گفت سگ سیاه را به من می‌فروشی؟ چوپان جواب داد: اگر این سگ را بفروشم گرگ می‌آید و گوسفندهایم را می‌خورد. راه گفت: تو می‌توانی با پول سگ دیگری بخری چوپان قبول کرد. راه سگ سیاه را کشت و مغزش را درآورد و به خانه‌ی حاکم رفت و گفت: من حکیم هستم! خبر را به حاکم رساندند و حاکم دستور داد داخل شود. راه خدمت حاکم رسید، حاکم از او پرسید: می‌توانی دخترم را درمان کنی؟ راه جواب داد: بلی و شرطش اینست که زنم شود. حاکم قبول کرد. «راه» مغز سگ سیاه را به تن دختر مالید. دختر عطسه‌ای زد و بلند شد و نشست. برای حاکم مژده بردند که دخترت صحیح و سالم شده است. حاکم خوشحال شد و دخترش را به راه داد. «راه» دختر را در خانه‌ی حاکم گذاشت و خود به سراغ زمین رفت زمین را پیدا کرد و گنج را که در دل زمین دفن بود درآورد و با آن ساختمانی ساخت که مثل و مانند نداشت. سپس دختر را از خانه‌ی حاکم به خانه‌ی خود آورد و زندگی خوب و خوشی با هم داشتند. حالا بشنوید از بی‌راه بی‌راه هم از قضا راهش به شهر راه افتاد و در این شهر کارش به جایی نرسید و گدایی می‌کرد تا اینکه روزی با راه در جلو خانه‌اش رو در رو شد. «راه» را شناخت و پرسید: تو راهی؟ «راه» گفت: تو بی‌راهی؟ بی‌راه پرسید: چکار کردی که به این ثروت رسیدی؟ راه جواب داد: کاری نداشته باش بیا نزد من بمان بی‌راه قبول نکرد و باز هم پرسید: بگو که چکار کردی؟ راه چاره ندید و گفت: وقتی تنهایم گذاشتی به آسیاب سر راهم پناه بردم چیزی نگذشت که شیر و روباه و گرگی به درون آسیاب آمدند و با هم مشغول صحبت شدند و من به حرف‌هایشان گوش کردم و فردایش که شد راه افتادم تا به حرف‌هایشان عمل کنم. بی‌راه پس از شنیدن حرف‌های راه بلافاصله به همان آسیاب رفت و در گوشه‌ای پنهان شد. شب شد، شیر، گرگ و روباه باز آمدند و شروع به صحبت کردند و گفتند: آن شب که از اشرفی موش و بیماری دختر حاکم و گنج آن زمین حرف زدیم آدمیزادی در آسیاب بود و حرف‌های ما را شنید و همه را به چنگ آورد. حالا هم بوی آدمیزاد می‌آید. از جا بلند شدند گوشه و کنار آسیاب را گشتند و «بی‌راه» را پیدا کردند و تکه تکه اش کردند و خوردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد